گاهی اوقات مغزم از زیر پتو بلند میشه، کلید لامپ سرم(که سوخته) رو میزنه و با آژیر آمبولانسی بهم میگه که وقتشه بری و به آدمهای توی اینترنت بگی: فکر کنم بعضی وقتها غم و ترس و درد وقتی به هم میچسن یه چیز قویتر میسازن، مثل خشم. خب اگر به شما پیکان و پراید و سمند بدن به زور میتونی یه نیمچه لامبورگینی ازش بسازی(دروغ میگم، ازشون فرغون هم درنمیاد)؛ البته نقش بیشترش رو پیکان ایفا میکنه(طرفدار پیکان هستم) وگرنه پراید شاید بتونه فقط بوق رو ساپورت کنه. (الان یادم اومد یک روز با رفیقم یه فرغون آبی نیسانی قیمت کردیم 35 میلیون؛ وقتشه راه قناعت پیش بگیریم.)
تا اینجا فهمیدیم اسپانسر این متن قطعا ایرانخودرو نیست. میگفتم، هربار به مرحله خشم رسیدم، و بعد چیکار کرد؟ من رو دو قدم برد جلو. چرا دو قدم؟ چون بعد قدم دوم افتادم تو چاه؛ و اینجا باز اون مسئله قناعت پیش میاد که قدر اون دو قدم رو بدونی. اگر درباره چاه بپرسید، میگم تعریفی نداشت. همهچیز ساکت و ساکن بود، اما از اون سکوتها که مغزت داره میترکه و سعی میکنی توی دفترت خالیش کنی اما قلم خیلی کند جلو میره، پس به جای "گفتن"، گریه میکنی.
گاهی اوقات دوستم ازم میپرسه: روای خوبمونم میاد؟ من میگم آره، تموم میشه، "فکر کنم". شاید یه روزی بهش بگم که خیلی وقتا اومدن "روزای خوب" هیچ معنیای نداره؛ انگار ما سوار یه اتوبوس دودی کهنهایم که چوب صندلیاش حقیقتا صافمون کرده، منتظریم که به مقصد برسیم، غافل از اینکه تمام مدت دودی بودن اتوبوس بابت آتیش گرفتن موتورش بوده؛ ممکنه هیچوقت نرسیم. اما یادت میارم که حداقل وقتی روی صندلیای کهنه نشسته بودیم، گل یا پوچ بازی کردیم: "بزرگ منی، چپت گل!".
فکر کنم آژیر آمبولانسی خاموش شد، چون حالا مغزم با شنودهای بلوتوثی آخرین سیستم، فرکانس کیک توتفرنگی توی یخچال رو دریافت کرده. زنده باد کیک و تمام قنادیهای دنیا!
- ۰ نظر
- ۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۴۰