توی این زمانی که گذشت، زمانی که شروع مشخصی نداره، اما امیدوارم پایانش نزدیک باشه، اتفاقات زیادی افتاد؛ هر روز بهم یادآوری شد که درست وقتی فکر میکنی به هسته زمین رسیدی، هنوز یه سنگ بزرگتر هست که بیفته روی کمرت تا بری پایینتر و از اون طرف زمین سر دربیاری.
بعضی روزها بیست تا آهنگ به حافظه گوشیم اضافه میشه، بعضی هفتهها هم هیچی. بعضی روزها برام صبح زود بیدار شدن مثل فحش میمونه، بعضی روزها هم باعث افتخاره. بعضی روزها حساب قند و شکر خونم دستمه، اما بعضی روزها هم خسته از حساب و کتابم. بعضی وقتها با خودم میگم ایول که دو رو نیستم، اما عجیبه، چون بعضی وقتها فکر میکنم باید بهم مدرک دکتری توی دروغ گفتن و ماستمالی کردن بدن. هرچی که هستم و نیستم، فکر میکنم آدم بودن خیلی سخته.
بچهتر که بودم میدونستم قراره چیکار کنم. میدونستم مشکل چیه و راه حلش چقدر سادهست. بزرگتر که شدم میدونستم مشکل چیه، میدونستم راه حلش ممکنه ساده باشه، اما دیگه سعی نمیکردم حلش کنم. امروز هم دارم با خودم فکر میکنم که جالبه، نه میدونم مشکل چیه، نه میدونم راه حلش چیه، و نه کاری میکنم. در نتیجه بعضی روزها مثل امروز، حس میکنم وقتی توی خیابون راه میرم یا کف اتاقم نشستم، روی پیشونیم یکی با ماژیک قرمز نوشته "بازنده".
تابستون کوتاه بود نه؟
از خودم فرار میکنم، هر روز دو قدم بیشتر. رو به رو شدن با خودم سختترین کاره، چون فکر کنم به خودم خیلی بدهکارم. اما میدونم چطوری به خودم برگردم؟ یه روزهایی بود که فکر میکردم میدونم، اما بعدش که بدتر از هربار افتادم زمین دیدم نمیدونم.
فردا اول مهره، اول مهره و برای اولین بار معنایی برای من نداره، ذوقی نداره، ترسی نداره، حسی نداره، چون خبری نیست، جز تکرار چرخه روزمرگی طاقت فرسا. اما فکر کنم باید اضافه کنم، که اشکالی نداره اگر هر روز با یه غم بزرگ توی دلت مجبوری راه بری، و حتی مجبور باشی که باهاش بدویی، فکر کنم بخشی از آدم بودنه؛ میگذره، نه؟
- ۰ نظر
- ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۵۲