پشه بندباز
هوا به قدری گرمه که انگار روی آتیش نشستم و دارم سعی میکنم فقط از امتحانها "سالم" بیرون بیام. اینکه ناامیدی و بیهدفی رو برای خودم خاص کردم شاید جالب نیست، و بدتر از اون اینه که بیهدفی رو از دید والدینم میبینم، وگرنه چیزی که توی سر منه برای جماعت زیادی هدف طلایی برای کل زندگیه. داستان اسارت، یه قصه تکراری برای خیلیهاست، بعضی وقتها اونقدر به در و دیوارها نگاه کردی که توی خوابت هم فقط همون در و دیوارها رو میبینی، دیگه نمیدونی پشت اون در، آسمون آبیه. (استعارههای زیاد)
یه پشه داره سعی میکنه بره توی چشمم.
آپدیت: نمیدونم خودش بود یا رفیقش ولی وسط کتابم نشست و همون لحظه بود که مفیدترین کاربرد کتاب درسی رو پیدا کردم.
داشتم فکر میکردم درد و رنج برای همهست، مثل این میمونه که یه کشور درگیر جنگ باشه و تمام ساکنان اون کشور نگران و درگیرن و گریز ناپذیره؛ اما بعضی وقتها با خودت میگی چی میشه که عده زیادی هنوز هم با وجود تمام این زخمها از راهشون راضیان و رنگ و لعاب زندگی رو بین طوفان حفظ کردن؟
توی جنگ یه عده زره مناسب تنشونه و کمتر آسیب میبینن، و تو لباس دلقک تنت کردی و جلوی دشمن بندبازی میکنی و توقع داری تیر نخوری؛ سرزنش میشی، اما هیچکس نمیگه تو نفر آخر و اضافه صف توزیع زره بودی؛ حالا اگر از بندبازیت سالم موندی، باید بری با تیرها بجنگی.
نه سختیهای مسیرهای ما یکسانه و نه خودمون یکسانیم، با این حال هم خودمون رو مقایسه میکنیم و هم دیگران رو، و اونقدر عادت کردیم به اینکار که با خودمون میگیم نکنه غریزیه؟ نمیدونم، هرچی که هست، میدونم اگر سه تا موی سفید داری، دوتاش برای همینه.
- ۰۴/۰۲/۳۱