دنگ دنگ دنگ
روزها آسون نمیشن، حتی هموار نمیشن. شبها انگار شن توی هوا ریختن و مجبورم کردن حتی پلک نزنم.
آدمیزادی که به مزخرفترین غمهاش با یه خط چشم گیاهی که رنگ نداره پاسخ میده و تا یکی دو ساعت با همون خوشحاله، گاهی فقط فکر میکنم لیاقتش اینه که حداقل اونقدری بخنده که صدای خندیدن خودش براش غریبه نباشه.
غم مهمون همه ما هست، از اون مهمونا که به این راحتی نمیره و بعد میفهمی پشت مبل دعا قایم کرده. شرش کم!
به خودم گفتم اشکالی نداره، یه روزی تو هم ستاره خودت رو وصل میکنی به آسمون، بین بقیه ستارهها؛ ولی الان که دارم مینویسمش فکر میکنم ستاره من پرواز کردن و رسیدن به آسمون نمیشناسه، فقط بلده بسوزه.
بعضی وقتا هم میگم باید همه اینا تقصیر خودم باشه. خیلی وقته که دیگه یادم رفته "بالا رفتن" چه شکلیه، اما به جاش بیوقفه دارم از پلهها سر میخورم پایین: دنگ دنگ دنگ.
این متن هیچ انسجامی نداره.
- ۰۴/۰۲/۲۹