اتوبوس سبز استفراغی
تا اینجای زندگیم هیچچیز حتی سفرهای سخت و طولانی (البته به جز کوهنوردی) به اندازه عصرهای بعد مدرسه نتونسته من رو به خواب عمیق ببره، انگار میرفتم زیر لحاف و امضا میکردم که تا قبل 9 شب بیدار نشم. دنیایی بود برای خودش، که مدتیه تموم شده.
هیچوقت قرار نیست روزی رو که ساعت 7 و نیم با عجله خودم رو به مدرسه برای امتحان دینی رسوندم فراموش کنم، نشستم جلوی در بسته، دیدم هیچکس نمیاد! فهمیدم امتحان ساعت 10 بوده و با دوستم که اونم مثل من از بیخبری رنج برده روی چمن مصنوعی پشت مدرسه عین گربه دراز کشیدیم، دینی خوندیم، هایده گوش کردیم، خاله زنک بازی درآوردیم، مسابقه دادیم که کی آهنگ "دنیا دیگه مثل تو نداره" رو کاملتر حفظه(من بردم)؛ آخرشم دیر به امتحان رسیدیم؛ شاهکار.
یا زمانی که تعداد النگوهای دبیر شیمی رو میشمردیم و از حرکت خاص گردنش(کش و قوس فلامینگویی) خندهمون میگرفت؛ یا تا صبح بیدار موندن برای خوندن کتاب غیر درسی و جمع کردن 6 درس امتحان توی زنگ تفریح؛ یا دایرهای نشستن پشت صندلیها و بساط هفت خبیث و حکم و قایم کردن کارتها از مدیر و معاون.
چیزی که زیاده خاطرهست، و از اون بیشتر، ترس و خشم و گریه و حس فاجعهی "کم بودن". با همه اینا هر روز بزرگ شدیم کنار هم، گرچه بیشتر شبیه این بود که فقط دووم آوردیم و بابت این به همه اون دخترها افتخار میکنم.
امان از نوستالژی، رنج گذشته رو شبیه الماس مدل برلیان تراش میده و میذاره جلوت و میگه ببین! اون روز خوشحالتر بودی. آخه آدم حسابی، اون روز همین که خودم رو جلوی اتوبوس سبز استفراغی ننداختم هنر بزرگی کردم.
امیدوارم یادم بمونه که از دبیرستان بیشتر بنویسم:)
- ۰۴/۰۲/۱۹