گاهی جوری پیش میره که با خودت میگی: عینک آلبالویی جدیدم رو امکان نداره مثل قبلی پرت کنم به در و دیوار، و بعد از اون هفتهای پنج بار دنبال عینکت میگردی و سعی میکنی یادت بیاد آخرین جایی که پرتش کردی کجا بود، و مدتهاست که تمیزش هم نکردی. بعد یادت میاد این فقط درباره عینکت نبوده و نیست؛ مدتهاست که هر روز یه چیز جدید از وجودت پرت میشه بیرون.
ویرایش، حدود 15 روز بعد: عینک آلبالویی عزیز که تیرهترین روزهای من رو تا به اینجا دیده، حقیقتا یک اسطوره و نماده. ممنون که نشکستی، قرمز موندی و قرمزتر شدی، و قوز دماغم رو همراهی کردی.(قوز دماغ همواره پاینده باد، خاص دل).
- ۰ نظر
- ۲۱ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۲۹