موزاییک شکسته
شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ
وبلاگنویسی حس خونه مامان بزرگ رو میده، تابستونای راهنمایی، شور و شوق کشف زیر و بم اینترنت، ساعتها تلفنی حرف زدن با رفقای بیحوصله.
روزایی که پیاده از مدرسه میاومدم خونه و زیر بارون میدویدم، فکر میکردم دنیام شده فرار از حال و بعد چرخه دلتنگی و نوستالژی. دلتنگی بابت دیوارهای کهنه اون خونه که درش همیشه نیمهبازه، لونه خالی پرنده، موزاییکهای شکسته که هربار پام توشون پیچ میخورد، آقای آرایشگر میانسال با روپوش سفیدش.
فهمیدم فقط چیزهایی رو به خاطر سپردم که موقع رد شدن از کنارشون زنده بودم، اسم آدمهایی رو حفظ کردم که کنارشون زنده بودم؛ زندگی کردم.
حالا اینجا مینویسم، که مرور زمان رو ببینم.