نوکیای اسطوره
هنوز خوابم نبرده چون تازه تصمیم گرفتم ساعت خوابم رو درست کنم، توی تاریکی نشستم دست میکشم توی موهام و نگاه میکنم که چطور گوله گوله موهام با کلهم وداع میکنن.
دلم میخواد برگردم به عصر پیامک و گوشیهای دکمهای، درواقع اینطور نیست که دقیق بدونم اون زمان چه خبر بوده، چون فقط یه فسقل بچه بودم (و گوشی نوکیای داییم رو شستم، بابت وسواس، و برخلاف انتظار عُموم از نوکیای اسطوره، بزرگوار سوخت)، اما میدونم که توش زندگی بوده، جوری که حتی اگر غمگین بودی، باز یه جوری میدونستی شب رو چطور باید صبح کرد(معمولا).
درباره موهام صحبت میکردم! در واقع مدتیه که نمیدونم روزها رو چطور بدون گریه کردن و منقبض شدن تک تک ماهیچههای صورت و پاک کردن رد خیس و رو اعصاب اشکها باید گذروند. چیزی حدود پنجماه، یکم اینور اونورتر. مدام با خودم میگم بهتر میشه، بهتر نشه چی بشه؟ و بازهم بدتر میشه. اما طلسم باید یکجایی بشکنه دیگه؛ مهم نیست فردا هم با غم و سنگینی بگذره، والا مهم اینه که کچل نشم خدایی نکرده! پس برنامه فقط تظاهر به شادی، شادی و شادی. (این برنامه هربار من رو با کله زمین میزنه، اما خب برای مواقع اضطراری واجبه.)
- ۰۴/۰۲/۱۰