کتاب قرمز
میخوام یه شعر تصادفی از اون کتاب قرمز خوشگله انتخاب کنم و اینجا تایپش کنم.
کاش میتونستم کاری کنم سرم کمتر درد بگیره، چشمام کمتر اشک بریزن و مژههام کمتر بیفتن. هرکسی به ساز خودش میرقصه. نمیدونم ریشه این خشم کی قراره بخشکه.
راستی، خوبه که اینجا وجود داره، وگرنه غمهارو باید برای کی میگفتم؟ دله دیگه، میپوسه.
کتاب قرمزه رو که باز کردم گلای نرگسی که سال پیش لاش گذاشته بودم رو پیدا کردم، حالا بریم سراغ شعر:)
شعر از فریدون مشیری:
《درون معبد هستی
بشر، درگوشه محرابِ خواهشهای جانافروز
نشسته در پس سجاده صد نقش حسرتهای هستیسوز
به دستش خوشه پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی میکند، سوی خدا _از آرزو لبریز_
به زاری، از ته دل، یک "دلم میخواست" میگوید.
شب و روزش "دریغ" رفته و "ایکاشِ" آینده است.》
بقیهش بهتر هم هست! اما اونهارو میذارم برای دردهای بعدی، کمکم همهش رو اینجا نقل قول میکنم.
زنده باد هنر!