تحت تعقیب بتمن

روایت‌نامه جست و خیز پیوسته، پیرامون تیمارستان آرکهام.

تحت تعقیب بتمن

روایت‌نامه جست و خیز پیوسته، پیرامون تیمارستان آرکهام.

به نمایندگی جوکر شعبه فرعی خوش اومدین!

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

هوا به قدری گرمه که انگار روی آتیش نشستم و دارم سعی می‌کنم فقط از امتحان‌ها "سالم" بیرون بیام. اینکه ناامیدی و بی‌هدفی رو برای خودم خاص کردم شاید جالب نیست، و بدتر از اون اینه که بی‌هدفی رو از دید والدینم می‌بینم، وگرنه چیزی که توی سر منه برای جماعت زیادی هدف طلایی برای کل زندگیه. داستان اسارت، یه قصه تکراری برای خیلی‌هاست، بعضی وقت‌ها اونقدر به در و دیوارها نگاه کردی که توی خوابت هم فقط همون در و دیوارها رو می‌بینی، دیگه نمی‌دونی پشت اون در، آسمون آبیه. (استعاره‌های زیاد)

یه پشه داره سعی می‌کنه بره توی چشمم.

آپدیت: نمی‌دونم خودش بود یا رفیقش ولی وسط کتابم نشست و همون لحظه بود که مفیدترین کاربرد کتاب درسی رو پیدا کردم.

داشتم فکر می‌کردم درد و رنج برای همه‌ست، مثل این می‌مونه که یه کشور درگیر جنگ باشه و تمام ساکنان اون کشور نگران و درگیرن و گریز ناپذیره؛ اما بعضی وقت‌ها با خودت میگی چی میشه که عده زیادی هنوز هم با وجود تمام این زخم‌ها از راهشون راضی‌ان و رنگ و لعاب زندگی رو بین طوفان حفظ کردن؟

توی جنگ یه عده زره مناسب تنشونه و کمتر آسیب می‌بینن، و تو لباس دلقک تنت کردی و جلوی دشمن بندبازی می‌کنی و توقع داری تیر نخوری؛ سرزنش میشی، اما هیچکس نمی‌گه تو نفر آخر و اضافه‌ صف توزیع زره بودی؛ حالا اگر از بندبازیت سالم موندی، باید بری با تیرها بجنگی.

نه سختی‌های مسیرهای ما یکسانه و نه خودمون یکسانیم، با این حال هم خودمون رو مقایسه می‌کنیم و هم دیگران رو، و اونقدر عادت کردیم به این‌کار که با خودمون میگیم نکنه غریزیه؟ نمی‌دونم، هرچی که هست، می‌دونم اگر سه تا موی سفید داری، دوتاش برای همینه.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۵۹
  • میرا ولن

روزها آسون نمی‌شن، حتی هموار نمی‌شن. شب‌ها انگار شن توی هوا ریختن و مجبورم کردن حتی پلک نزنم.

آدمیزادی که به مزخرف‌ترین غم‌هاش با یه خط چشم گیاهی که رنگ نداره پاسخ میده و تا یکی دو ساعت با همون خوشحاله، گاهی فقط فکر می‌کنم لیاقتش اینه که حداقل اونقدری بخنده که صدای خندیدن خودش براش غریبه نباشه.

غم مهمون همه ما هست، از اون مهمونا که به این راحتی نمی‌ره و بعد می‌فهمی پشت مبل دعا قایم کرده. شرش کم!

به خودم گفتم اشکالی نداره، یه روزی تو هم ستاره خودت رو وصل می‌کنی به آسمون، بین بقیه ستاره‌ها؛ ولی الان که دارم می‌نویسمش فکر می‌کنم ستاره من پرواز کردن و رسیدن به آسمون نمی‌شناسه، فقط بلده بسوزه.

بعضی وقتا هم میگم باید همه اینا تقصیر خودم باشه. خیلی وقته که دیگه یادم رفته "بالا رفتن" چه شکلیه، اما به‌ جاش بی‌وقفه دارم از پله‌ها سر می‌خورم پایین: دنگ دنگ دنگ.

این متن هیچ انسجامی نداره.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۵۴
  • میرا ولن

گاهی اوقات مغزم از زیر پتو بلند میشه، کلید لامپ سرم(که سوخته) رو می‌زنه و با آژیر آمبولانسی بهم میگه که وقتشه بری و به آدم‌های توی اینترنت بگی: فکر کنم بعضی وقت‌ها غم و ترس و درد وقتی به هم می‌چسن یه چیز قوی‌تر می‌سازن، مثل خشم. خب اگر به شما پیکان و پراید و سمند بدن به زور می‌تونی یه نیمچه لامبورگینی ازش بسازی(دروغ میگم، ازشون فرغون هم درنمیاد)؛ البته نقش بیشترش رو پیکان ایفا می‌کنه(طرفدار پیکان هستم) وگرنه پراید شاید بتونه فقط بوق رو ساپورت کنه. (الان یادم اومد یک روز با رفیقم یه فرغون آبی نیسانی قیمت کردیم 35 میلیون؛ وقتشه راه قناعت پیش بگیریم.)

تا اینجا فهمیدیم اسپانسر این متن قطعا ایران‌خودرو نیست. می‌گفتم، هربار به مرحله خشم رسیدم، و بعد چی‌کار کرد؟ من رو دو قدم برد جلو. چرا دو قدم؟ چون بعد قدم دوم افتادم تو چاه؛ و اینجا باز اون مسئله قناعت پیش میاد که قدر اون دو قدم رو بدونی. اگر درباره چاه بپرسید، میگم تعریفی نداشت. همه‌چیز ساکت و ساکن بود، اما از اون سکوت‌ها که مغزت داره می‌ترکه و سعی می‌کنی توی دفترت خالیش کنی اما قلم خیلی کند جلو میره، پس به ‌جای "گفتن"، گریه می‌کنی.

گاهی اوقات دوستم ازم می‌پرسه: روای خوبمونم میاد؟ من میگم آره، تموم میشه، "فکر کنم". شاید یه روزی بهش بگم که خیلی وقتا اومدن "روزای خوب" هیچ معنی‌ای نداره؛ انگار ما سوار یه اتوبوس دودی کهنه‌ایم که چوب صندلیاش حقیقتا صافمون کرده، منتظریم که به مقصد برسیم، غافل از اینکه تمام مدت دودی بودن اتوبوس بابت آتیش گرفتن موتورش بوده؛ ممکنه هیچوقت نرسیم. اما یادت میارم که حداقل وقتی روی صندلیای کهنه نشسته بودیم، گل یا پوچ بازی کردیم: "بزرگ منی، چپت گل!".

فکر کنم آژیر آمبولانسی خاموش شد، چون حالا مغزم با شنودهای بلوتوثی آخرین سیستم، فرکانس کیک توت‌فرنگی توی یخچال رو دریافت کرده. زنده باد کیک و تمام قنادی‌های دنیا!

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۴۰
  • میرا ولن

تا اینجای زندگیم هیچ‌چیز حتی سفرهای سخت و طولانی (البته به جز کوهنوردی) به اندازه عصرهای بعد مدرسه نتونسته من رو به خواب عمیق ببره، انگار می‌رفتم زیر لحاف و امضا می‌کردم که تا قبل 9 شب بیدار نشم. دنیایی بود برای خودش، که مدتیه تموم شده.

هیچ‌وقت قرار نیست روزی رو که ساعت 7 و نیم با عجله خودم رو به مدرسه برای امتحان دینی رسوندم فراموش کنم، نشستم جلوی در بسته، دیدم هیچ‌کس نمیاد! فهمیدم امتحان ساعت 10 بوده و با دوستم که اونم مثل من از بی‌خبری رنج برده روی چمن‌ مصنوعی پشت مدرسه عین گربه دراز کشیدیم، دینی خوندیم، هایده گوش کردیم، خاله زنک بازی درآوردیم، مسابقه دادیم که کی آهنگ "دنیا دیگه مثل تو نداره" رو کامل‌تر حفظه(من بردم)؛ آخرشم دیر به امتحان رسیدیم؛ شاهکار.

یا زمانی که تعداد النگوهای دبیر شیمی رو می‌شمردیم و از حرکت خاص گردنش(کش و قوس فلامینگویی) خنده‌مون می‌گرفت؛ یا تا صبح بیدار موندن برای خوندن کتاب غیر درسی و جمع کردن 6 درس امتحان توی زنگ تفریح؛ یا دایره‌ای نشستن پشت صندلی‌ها و بساط هفت خبیث و حکم و قایم کردن کارت‌ها از مدیر و معاون.

چیزی که زیاده خاطره‌ست، و از اون بیشتر، ترس و خشم و گریه و حس فاجعه‌ی "کم بودن". با همه اینا هر روز بزرگ شدیم کنار هم، گرچه بیشتر شبیه این بود که فقط دووم آوردیم و بابت این به همه اون دخترها افتخار می‌کنم.

امان از نوستالژی، رنج گذشته رو شبیه الماس مدل برلیان تراش میده و می‌ذاره جلوت و میگه ببین! اون روز خوشحال‌تر بودی. آخه آدم حسابی، اون روز همین که خودم رو جلوی اتوبوس سبز استفراغی ننداختم هنر بزرگی کردم.

امیدوارم یادم بمونه که از دبیرستان بیشتر بنویسم:)

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۴۳
  • میرا ولن

نمی‌دونم تا کی قراره به سرزنش خودم ادامه بدم، بابت هرچیزی می‌تونم احساس گناه بکنم و فقط وقتی واقعا حواسم به این موضوع جمع میشه خودم رو رها می‌کنم. این همه سرزنش و خودخوری بی‌جا و بی‌مورد فقط باعث میشه حس کنی می‌خوای از هرچیزی، حتی زندگی خودت، کنار بکشی تا از این حس خلاص بشی و باور کنی که تو هم خوبی؛ در حالی که هیچ‌وقت "بد" یا "مزاحم" نبودی!

امیدوارم این یادآوری‌ای باشه برای من تا بتونم خودم رو اصلاح کنم و راحت تر توی زندگی خودم و اطرافیانم نقش داشته باشم. والا حتی مگس با اون ریخت و قیافه با افتخار میاد توی گوشِت دوتا ویز می‌کنه و وقتی دستت رو تکون میدی تا بره دوباره با شور و شعف بیشتر روی نوک دماغت می‌شینه و دستاش رو به هم می‌ماله و باور کنید احساس مزاحمت نمی‌کنه!

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۴۲
  • میرا ولن

می‌خوام یه شعر تصادفی از اون کتاب قرمز خوشگله انتخاب کنم و اینجا تایپش کنم.

کاش می‌تونستم کاری کنم سرم کمتر درد بگیره، چشمام کمتر اشک بریزن و مژه‌هام کمتر بیفتن. هرکسی به ساز خودش می‌رقصه. نمی‌دونم ریشه این خشم کی قراره بخشکه.

راستی، خوبه که اینجا وجود داره، وگرنه غم‌هارو باید برای کی می‌گفتم؟ دله دیگه، می‌پوسه.

کتاب قرمزه رو که باز کردم گلای نرگسی که سال پیش لاش گذاشته بودم رو پیدا کردم، حالا بریم سراغ شعر:)

شعر از فریدون مشیری:

《درون معبد هستی

بشر، درگوشه محرابِ خواهش‌های جان‌افروز

نشسته در پس سجاده صد نقش حسرت‌های هستی‌سوز

به دستش خوشه پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می‌کند، سوی خدا _از آرزو لبریز_

به زاری، از ته دل، یک "دلم می‌خواست" می‌گوید.

شب و روزش "دریغ" رفته و "ایکاشِ" آینده است.》

بقیه‌ش بهتر هم هست! اما اون‌هارو می‌ذارم برای دردهای بعدی، کم‌کم همه‌ش رو اینجا نقل قول می‌کنم.

زنده باد هنر!

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۶:۰۴
  • میرا ولن

به امید روزهای روشن، روزهای زنده، صبح‌های پرشور و شب‌های آروم، خنده‌های بلند و تکیه‌ی امن.

باشه به یادگار از این شب پر از دلشوره، و قولی که به خودم دادم.

دووم بیار آدم کله‌خراب :)

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۰۷
  • میرا ولن

از فردا به بعد می‌افتم روی دور استرس و دومینوی کارهای پیش روم. فقط می‌ترسم یک‌جایی از این سربالایی دستم بلرزه و یکی از دومینوهارو کج بذارم و همه چیز خراب بشه. اون موقع بعید می‌دونم راه جبرانی باشه؛ از طرفی دوباره چیدنش هم زمان و توانی می‌خواد که دیگه من تحملش رو ندارم.

دقیقا انگار دارم روی لبه پشت بوم راه میرم، و تنها چیزی که هنوز باعث شده حتی یک ذره حرکت کنم، امید و رویاست.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۴۰
  • میرا ولن

هنوز خوابم نبرده چون تازه تصمیم گرفتم ساعت خوابم رو درست کنم، توی تاریکی نشستم دست می‌کشم توی موهام و نگاه می‌کنم که چطور گوله گوله موهام با کله‌م وداع می‌کنن.

دلم می‌خواد برگردم به عصر پیامک و گوشی‌های دکمه‌ای، درواقع اینطور نیست که دقیق بدونم اون زمان چه خبر بوده، چون فقط یه فسقل بچه بودم (و گوشی نوکیای داییم رو شستم، بابت وسواس، و برخلاف انتظار عُموم از نوکیای اسطوره، بزرگوار سوخت)، اما می‌دونم که توش زندگی بوده، جوری که حتی اگر غمگین بودی، باز یه جوری می‌دونستی شب رو چطور باید صبح کرد(معمولا).

درباره موهام صحبت می‌کردم! در واقع مدتیه که نمی‌دونم روزها رو چطور بدون گریه کردن و منقبض شدن تک تک ماهیچه‌های صورت و پاک کردن رد خیس و رو اعصاب اشک‌ها باید گذروند. چیزی حدود پنج‌ماه، یکم اینور اونور‌تر. مدام با خودم میگم بهتر میشه، بهتر نشه چی بشه؟ و بازهم بدتر میشه. اما طلسم باید یک‌جایی بشکنه دیگه؛ مهم نیست فردا هم با غم و سنگینی بگذره، والا مهم اینه که کچل نشم خدایی نکرده! پس برنامه فقط تظاهر به شادی، شادی و شادی. (این برنامه هربار من رو با کله زمین می‌زنه، اما خب برای مواقع اضطراری واجبه.)

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۱:۱۰
  • میرا ولن

با توجه به این‌که در حیطه دزدان دریایی فعالیت می‌کنم، قصد داشتم این مطلب رو به ثبت برسونم که اگر روح من قرار بود در بُعد دیگری مثل دنیای دزدان دریایی کارائیب زیست کنه، حتما در قالب دیوی جونز پا به عرصه زندگی می‌ذاشتم و با ریش‌های متشکل از موجودات دریایی، پیانوی دو طبقه می‌زدم.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۳۸
  • میرا ولن
تحت تعقیب بتمن

*سوار بر پیکان جوانان مدل آبی پیژامه‌ای، قان قان میرم جلو تا اسیر دست خفاش سمج نشم. (بتمن)

*اطلاعات تکمیلی: نمایندگی کارخونه جوکر شعبه فرعی. (اصلی مال خودشه.)

*اگر اهل رقصیدن با نوشابه و نی و همراهی استاد حسن شماعی‌زاده در پس زمینه هستید، بفرمایید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب