تحت تعقیب بتمن

روایت‌نامه جست و خیز پیوسته، پیرامون تیمارستان آرکهام.

تحت تعقیب بتمن

روایت‌نامه جست و خیز پیوسته، پیرامون تیمارستان آرکهام.

به نمایندگی جوکر شعبه فرعی خوش اومدین!

۷ مطلب با موضوع «فرار از بتمن» ثبت شده است

اول برگشتم به عقب، خیلی عقب، حدودا شش سال پیش، زمانی که نوجوونی، برعکس الان، هنوز راه زیادی برای کشف داشت. مدام با خودم می‌گفتم حوصله‌م سر رفته و همین دلیلی شد که به راهکارهای قرون وسطی برگردم. اقرار می‌کنم که مسئله سر رفتن حوصله حل شد اما حس زوال عقل کاملا پررنگ شد؛ اینطور شد که بعد دو روز بطالت ایام، با خودم گفتم آخه آدم حسابی! تو ادعای فرهنگی بودن داشتی!

زیر و بم گوشیم رو بالا آوردم، ته فکرم یکی داد میزد که شاید تمام آدمک‌های عزیز مجازی رو برای همیشه از دست دادم، شاید دیروز آخرین باری بود که ویکتوری رویال گرفتم، شاید تنها نخ‌هایی که من رو به زندگی وصل کرده بودن رو از دست دادم، شاید کوروش توپیا و میالند و کومان توی یوتیوب که هیچی، ماینکرفت هم که حرفش رو نزنیم، توی خوابم هم قفل شدن، شاید وبلاگم دیگه قرار نیست برگرده، همونی که وقتی ساختمش امیدوار بودم از طریقش رفقای عزیزی پیدا بکنم. همه این‌ها و کلی شاید دیگه، اول من رو ترسوند، بعد احساس حقارت داد که چقدر بدون اینترنت هیچم، و بعد یادم انداخت که حالا دوباره مثل سال‌های کودکی و ابتدای نوجوونیم، بین دیوارهای اتاقم تنهام، با این تفاوت که دیگه شجاعت برداشتن تلفن خونه و زنگ زدن به دوستانم رو ندارم. البته یک مسئله شجاعته، و مسئله دیگه "شاید" اینه که دوستی در کار نیست.

من از تنها بودن می‌ترسم، بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم جریان این ترس کی به انتها می‌رسه؟ چون حقیقتا بدون عوارض جانبی نیست.

اخبار رو دنبال کردم، عصبانی شدم، غمگین شدم، ترسیدم، و اولش هنوز باور کردنی نبود؛ تا به امروز و شاید تا همیشه. و بعد برای جلوگیری از خودخوری، سریال‌های قدیمی رو بیرون کشیدم و دوباره نگاه کردم، و بعد تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم یک دزد خبره بشم و خواب‌های مِن باب دزدی دیدم. البته خواب‌های جنگی هم می‌دیدم، ریا و انکاری نیست، اما خب جنگ انتخاب من نبود، ولی دزد شدن یک انتخاب بود.

نگران این موضوع نباشید، نهایتا در حد دزد شکرستان بشم.

در پلتفرم‌های دیگه، وبلاگ‌های زیادی پیدا کردم و وقتی با آدم‌ها آشنا شدم و گذرنامه روزهاشون رو خوندم، من هم علایق جدیدی پیدا کردم و حتی تکه‌هایی از من که در جریان سیل غم شش ماهه خاکشیر شده بود رو دوباره با چسب کاغذی به خودم وصل کردم.

شاید بگید چرا چسب کاغذی؟ چون اگر روزی بخواید جداش بکنید درد کمتری می‌گیره و سیبیلتون بر باد نمیره. همیشه محافظه کار باشید.

خلاصه بگم، هفته بزرگی بود، پر از رنگ، بیشتر از اون پر از تیره‌گی، و پر از عوارض جانبی؛ مثلا الان یک فایل توی گوشیم به عنوان دایره المعارف تاریخ جهان دارم با حجم یک گیگابایت. بدرود!

  • میرا ولن

گاهی جوری پیش میره که با خودت میگی: عینک آلبالویی جدیدم رو امکان نداره مثل قبلی پرت کنم به در و دیوار، و بعد از اون هفته‌ای پنج بار دنبال عینکت می‌گردی و سعی می‌کنی یادت بیاد آخرین جایی که پرتش کردی کجا بود، و مدت‌هاست که تمیزش هم نکردی. بعد یادت میاد این فقط درباره عینکت نبوده و نیست؛ مدت‌هاست که هر روز یه چیز جدید از وجودت پرت میشه بیرون.

ویرایش، حدود 15 روز بعد: عینک آلبالویی عزیز که تیره‌ترین روزهای من رو تا به اینجا دیده، حقیقتا یک اسطوره و نماده. ممنون که نشکستی، قرمز موندی و قرمزتر شدی، و قوز دماغم رو همراهی کردی.(قوز دماغ همواره پاینده باد، خاص دل).

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۲۹
  • میرا ولن

تا اینجای زندگیم هیچ‌چیز حتی سفرهای سخت و طولانی (البته به جز کوهنوردی) به اندازه عصرهای بعد مدرسه نتونسته من رو به خواب عمیق ببره، انگار می‌رفتم زیر لحاف و امضا می‌کردم که تا قبل 9 شب بیدار نشم. دنیایی بود برای خودش، که مدتیه تموم شده.

هیچ‌وقت قرار نیست روزی رو که ساعت 7 و نیم با عجله خودم رو به مدرسه برای امتحان دینی رسوندم فراموش کنم، نشستم جلوی در بسته، دیدم هیچ‌کس نمیاد! فهمیدم امتحان ساعت 10 بوده و با دوستم که اونم مثل من از بی‌خبری رنج برده روی چمن‌ مصنوعی پشت مدرسه عین گربه دراز کشیدیم، دینی خوندیم، هایده گوش کردیم، خاله زنک بازی درآوردیم، مسابقه دادیم که کی آهنگ "دنیا دیگه مثل تو نداره" رو کامل‌تر حفظه(من بردم)؛ آخرشم دیر به امتحان رسیدیم؛ شاهکار.

یا زمانی که تعداد النگوهای دبیر شیمی رو می‌شمردیم و از حرکت خاص گردنش(کش و قوس فلامینگویی) خنده‌مون می‌گرفت؛ یا تا صبح بیدار موندن برای خوندن کتاب غیر درسی و جمع کردن 6 درس امتحان توی زنگ تفریح؛ یا دایره‌ای نشستن پشت صندلی‌ها و بساط هفت خبیث و حکم و قایم کردن کارت‌ها از مدیر و معاون.

چیزی که زیاده خاطره‌ست، و از اون بیشتر، ترس و خشم و گریه و حس فاجعه‌ی "کم بودن". با همه اینا هر روز بزرگ شدیم کنار هم، گرچه بیشتر شبیه این بود که فقط دووم آوردیم و بابت این به همه اون دخترها افتخار می‌کنم.

امان از نوستالژی، رنج گذشته رو شبیه الماس مدل برلیان تراش میده و می‌ذاره جلوت و میگه ببین! اون روز خوشحال‌تر بودی. آخه آدم حسابی، اون روز همین که خودم رو جلوی اتوبوس سبز استفراغی ننداختم هنر بزرگی کردم.

امیدوارم یادم بمونه که از دبیرستان بیشتر بنویسم:)

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۴۳
  • میرا ولن

به امید روزهای روشن، روزهای زنده، صبح‌های پرشور و شب‌های آروم، خنده‌های بلند و تکیه‌ی امن.

باشه به یادگار از این شب پر از دلشوره، و قولی که به خودم دادم.

دووم بیار آدم کله‌خراب :)

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۰۷
  • میرا ولن

از فردا به بعد می‌افتم روی دور استرس و دومینوی کارهای پیش روم. فقط می‌ترسم یک‌جایی از این سربالایی دستم بلرزه و یکی از دومینوهارو کج بذارم و همه چیز خراب بشه. اون موقع بعید می‌دونم راه جبرانی باشه؛ از طرفی دوباره چیدنش هم زمان و توانی می‌خواد که دیگه من تحملش رو ندارم.

دقیقا انگار دارم روی لبه پشت بوم راه میرم، و تنها چیزی که هنوز باعث شده حتی یک ذره حرکت کنم، امید و رویاست.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۴۰
  • میرا ولن

هنوز خوابم نبرده چون تازه تصمیم گرفتم ساعت خوابم رو درست کنم، توی تاریکی نشستم دست می‌کشم توی موهام و نگاه می‌کنم که چطور گوله گوله موهام با کله‌م وداع می‌کنن.

دلم می‌خواد برگردم به عصر پیامک و گوشی‌های دکمه‌ای، درواقع اینطور نیست که دقیق بدونم اون زمان چه خبر بوده، چون فقط یه فسقل بچه بودم (و گوشی نوکیای داییم رو شستم، بابت وسواس، و برخلاف انتظار عُموم از نوکیای اسطوره، بزرگوار سوخت)، اما می‌دونم که توش زندگی بوده، جوری که حتی اگر غمگین بودی، باز یه جوری می‌دونستی شب رو چطور باید صبح کرد(معمولا).

درباره موهام صحبت می‌کردم! در واقع مدتیه که نمی‌دونم روزها رو چطور بدون گریه کردن و منقبض شدن تک تک ماهیچه‌های صورت و پاک کردن رد خیس و رو اعصاب اشک‌ها باید گذروند. چیزی حدود پنج‌ماه، یکم اینور اونور‌تر. مدام با خودم میگم بهتر میشه، بهتر نشه چی بشه؟ و بازهم بدتر میشه. اما طلسم باید یک‌جایی بشکنه دیگه؛ مهم نیست فردا هم با غم و سنگینی بگذره، والا مهم اینه که کچل نشم خدایی نکرده! پس برنامه فقط تظاهر به شادی، شادی و شادی. (این برنامه هربار من رو با کله زمین می‌زنه، اما خب برای مواقع اضطراری واجبه.)

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۱:۱۰
  • میرا ولن

وبلاگ‌نویسی حس خونه مامان بزرگ رو میده، تابستونای راهنمایی، شور و شوق کشف زیر و بم اینترنت، ساعت‌ها تلفنی حرف زدن با رفقای بی‌حوصله.

روزایی که پیاده از مدرسه می‌اومدم خونه و زیر بارون می‌دویدم، فکر می‌کردم دنیام شده فرار از حال و بعد چرخه دلتنگی و نوستالژی. دلتنگی بابت دیوارهای کهنه اون خونه که درش همیشه نیمه‌بازه، لونه خالی پرنده، موزاییک‌های شکسته که هربار پام توشون پیچ می‌خورد، آقای آرایشگر میانسال با روپوش سفیدش.

فهمیدم فقط چیزهایی رو به خاطر سپردم که موقع رد شدن از کنارشون زنده بودم، اسم آدم‌هایی رو حفظ کردم که کنارشون زنده بودم؛ زندگی کردم.

حالا اینجا می‌نویسم، که مرور زمان رو ببینم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۵۹
  • میرا ولن
تحت تعقیب بتمن

*سوار بر پیکان جوانان مدل آبی پیژامه‌ای، قان قان میرم جلو تا اسیر دست خفاش سمج نشم. (بتمن)

*اطلاعات تکمیلی: نمایندگی کارخونه جوکر شعبه فرعی. (اصلی مال خودشه.)

*اگر اهل رقصیدن با نوشابه و نی و همراهی استاد حسن شماعی‌زاده در پس زمینه هستید، بفرمایید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب